خاطره فراموش شده

۱۲ فروردین سال۸۳ هم مثل امسال بارون میومد.همه دور هم جمع بودیم.کلی قلیون کشیدیم

خندیدیم.

از گذشته مون صحبت کردیم.همدیگرو  اروم کردیم. زیر بارون دور حوض هتل ارم خیس خیس شده

بودیم .اگه میچلوندنمون یک تشت اب جمع میشد.هیچی حالیمون نبود.یک دونه فردینم داشتیم.

رفتیم خونه یکی از دوستان.این ساعتها روی بالکن بودیم.همه خوابالو منتظر ما.واسمون مهم

نبود.

بر گشتیم خونه به امید فردا...

امسال دیگه هیچ کدوممون باهم نیستیم.

همه اون دوستها  اون روزها و خاطراتش رو فراموش کردند و دنبال زندگیه خودشونند.

با یاد اوری این خاطرات نمی دونم حسم  چه جوریه باید خوشحال باشم از به یاد اوردنشون و یا

باید ناراحت باشم که چرا اصلا اون روزها بوده و یا اینکه چرا دیگه اون روزها تکرار نمیشه.فقط

میدونم این دوروز همه این خاطرات مثل یک فیلم جلوی چشمم ظاهر میشه .

یاد

سه سال پیش این ساعتها با دوستان جمع بودیم خونه ما.کلی حال کردیم.خندیدیم.بازی

کردیم.همه شاد بودند و شیطون .اهنگ گوش کردیم.شد خزان گلشن اشنائی...

اما حالا هیچ کدوم ازاون دوستها وجود ندارند.دوستیهامون شد دشمنی.دیگه خبری از شادی و

شیطنت نیست.احساس میکنم سالهای زیادی  ازاون زمانها میگذره.پیر شدم.دیگه اون روحیه رو

ندارم.دلم برای تقریبا همشون تنگ شده.گریه نکن که سرنوشت ،گر مرا از تو جدا کرد...

ناگهان چه زود دیر میشود...

تنهائی و تصمیم

امشب چهارمین شب تنهائی من و میشل هستش.قبلنا از تنهائی گریزون بودم.اما این دفعه

نه.۲روز اول خیلی کلافه بودم ولی ۲روز بعد نه.خیلی نشستم فکر کردم.از ساعت ۱۲ظهر تا ۶

صبح که تازه میخوابیدم وقت فکر کردن داشتم.خیلی مسائل رو تونستم برای خودم حل کنم.

خوبیه تنهایی اینه که میتونی بشینی درست بدون هیچ فکر اضافی و دغدغه ای به مسائل

اتفاق افتاده تو زندگیت فکر کنی.

وقتی دورو برت شلوغه نمیتونی درست تصمیم بگیری یعنی اصلا وقتش رو نداری و گاهی اونقدر

 سرت رو با مسائل و کارهای مختلف گرم میکنی که همه چیز رو فراموش کنی و خودت رو به

بی خیالی میزنی،در حالی که با این کار خودت رو گول میزنی و ازحقایق در میری.یک مدت که

گذشت یکهو به خودت میای و میبینی  که مسائل اونجوری که فکر میکردی پیش نرفته و نمیره.و

تازه اون موقعست که می فهمی که فقط خودت رو گول زدی.وتازه می خوای بشینی و فکر کنی

 و تصمیم بگیری.در حالیکه زیادی مسایل رو کش میدی که گاهی این  همه چیزرو خراب تر

میکنه و گاهی هم مسایل رو راحتتر جا میندازه.

تنهائی باعث میشه بشینی و  سر فرصت و بدون فکر اضافی و حرفای دیگران درست فکر کنی و

همه شرایط رو در نظر بگیری وخوبیها و بدیهارو در کنار هم میبینی و روی ترازو میگذاری میفهمی

 که کدوم سنگینتره و کدوم سبکتر.میفهمی که کدوم ارزش کنار گذاشتن داره و کدوم ارزش

بودن.و اون موقعست که تصمیم درست میگیری و یا بی خیال بی خیال میشی و یا میری دنبال

 اون چیزی که باید بری.

من فکر میکنم اینکه میگن زمان همه مسایل رو حل میکنه به تنهائی کافی نیست چونکه اون

موقست که همونطوری که گفتم یک دفعه میبینی که...

چرا زمان؟وقتی که ادم میتونه با عقل خودش بشینه و درست تصمیم بگیره چرا بگذاره زمان و

دیگران براش تصمیم بگیرند؟!

من از تنهاییم نهایت استفادرو کردم و خیلی چیزارو برای خودم جا انداختم.هنوز ۱۲ روز دیگه هم

 وقت دارم که خودم رو بهتر کنم.

شما هم بیاین قبل از اینکه دیر بشه ودیگران براتون تصمیم بگیرند خودتون برای خودتون تصمیم

 بگیرید.

وقتی که میشه با یکم وقت گذاشتن به راحتی تصمیم گرفت چرا این کار رو نکنیم؟باور کنید بهتر

 از اینه که یک عمر تکلیف خودتون رو ندونید

موفق باشیم.

عیدی

دیشب بهترین عیدیم رو قبل از تحویل سال گرفتم!

عید

چند ساعتی تا پایان سال ۸۵ نمونده.نمی دونم چه حسی دارم.اصلا انگار حسی ندارم نه

خوشحالم نه ناراحت!

امروز کلی خودم رو خجالت دادم و یک عالمه گل و ۳تا ماهی خریدم .یک دوستی دیشب بهم

گفت برای خودش سعی میکنه که شاد باشه تا سال خوبی شروع کنه.منم امروز کلی به فکر

افتادم و از صبح زود تا همین چند دقیقه پیش داشتم کار میکردم.

نمی دونم چه جوری سال شروع میشه و بعد چی میشه ولی امیدوارم که واسه همه سال

خوب و پر برکتی باشه.

راستی امسال اولین سالی بود که سبزه گذاشتم و سبز شد!و من اینو به فال نیک گرفتم.

دلم میخواد در این چند ساعت باقی مونده،بدیها،کینه ها،و زشتیهارو از تو ذهنم پاک کنم و با

فکر و ذهن کاملاعاری  از دلخوری و کدورت و بدی به استقبال بهار و سال نو برم.تلاشم رو

میکنم.

چند دقیقه قبل گفتم هیچ حسی ندارم ولی نمیدونم چرا الان یک ان دلم گرفت.حالا تازه حس

 اونایی که موقع سال تحویل گریه میکنند و همیشه به نظر من کار مسخره ای میومد و تعجب

میکردم رو درک میکنم.حالا میفهمم که اونا هم برای اینکارشون یک دلیلی داشتن و حس من

راجع به شون اشتباه بوده.

به هر حال برای همه ارزوی شادی ،خنده و خوشی و از همه مهمتر سلامتی میکنم.

بیایید همگی  با هم در این لحظات به خوبی ها فکر کنیم و برای دیگران هم دعا بکنیم.

راستی اگه کسی از دست منم دلخوره من رو ببخشه.

 

                                           عید همتون مبارک عزیزان

  

        

موش و ازگیل

یکی بود یکی نبود

تو روزگارای قدیم،موشی بود.ازگیلی بود.

یکسالی عید در یک شب قشنگ زیر بارون ،موش ما ،ازگیل ما هم دیگرو پیدا کردندو

شدند ادمای قصه ما.

ماه ها گذشت موش و ازگیل توی سختی و شادی در کنار هم بودند.ازگیل کوچولو طفلکی

عاشق شده بود.دیگه چشاش هیچ چیز رو نمی دید جز موش تپل رو که فکر می کرد فقط مال

اونه.زندگیش فقط اقا موشه بود و بس.بقیه واسش بی مفهوم بودند.

موشه اولا خیلی بد بین بود شایدم حسود.بهونه های مختلف و...

روزها یکی پس از دیگری سپری می شد.تا اینکه هر از گاهی اقا موشه از بس فقط ازگیل خورده

بود ،دل درد میگرفت.در نتیجه تصمیم میگرفت یک مدتی ازگیل نخوره.در این زمانها سر و کله

میوه های قدیمی که اقا موشه میخوردشون پیدا میشد.تا بعد از چند روز که ازگیل و موش

دلشون برای هم تنگ میشد و دوباره اقا موشه فقط ازگیل می خورد.

ازگیل کوچولو وقتی میفهمید که اقا موشه تو زمان دل درد به یادش نبوده و میوه قبلی

می خورده.خیلی دلش میشکست.ولی اقا موش رو خیلی دوست داشت و بازم دلش

میخواست که در کنار اون باشه.منتها این اتفاقها واینکه موش خیلی تحت تاثیر حرفای 

دوستاش بود،باعث شد که دونه شک توی دلش کاشته بشه وهمش احساس کنه اقا موشه 

هر لحظه ممکنه بره و تنهاش بزاره.

اخه ازگیل قصه ما عاشقانه موشش رو می پرستید و با هیچ چیز عوضش نمی کرد.

روزهای خوبی میگذشت و موش و ازگیل شده بودند دو موجود جدا نشدنی که تو تمام لحظه ها

با هم بودند.اصلا موش بدون ازگیل و ازگیل بدون موش معنی نداشت.

هر چی که میگذشت و علاقه ازگیل بیشتر میشد و دونه  شک روز به روز بزرگ تر.جوری که

 همیشه در کنار تموم لحظه های خوب و قشنگشون این دونه بود و باعث ناراحتیشون میشد.

حالا دیگه اقا موشه اذیت میشد.خانم ازگیله هم خودش از این وضعیت عذاب می کشیدو

دوست نداشت ناراحتی موشش رو ببینه.موش موشه هی شکایت میکرد به ازگیل می گفت تو

دیوونه شدی.راست میگفت ازگیل از عشق به موش دیوونه شده بود.ولی اخه اقا موشه هم

 بی تقصیر نبود.دست رو حساسیت های ازگیل می گذاشت و هیچ چیز رو رعایت نمیکرد.درواقع

کمکی نمی کرد که باهم و در کنارهم این دونه رو که الان دیگه درختی واسه خودش شده بود 

 رو از ریشه بکنند و بیندازن دور.

روزهای خوب و بد به همین صورت گذشت.بعد از گذشت ۳سال از اون شب بارونی موشموشک

خسته شده بود .دلش می خواست فقط ازگیل رو  نبینه.خسته شده بود اینقدر ازگیل خورده

بود.دلش میخواست ازاد باشه.خوب اخه ازگیل هم به واسطه اون درخته کم اذیتش نمی کرد.

تا اینکه یک شب که همه چیز خوب بود  در عرض یکی دو ساعت اقا موشه که غیب

شده بود .عوض شد.کار به بحث و دعوا کشید.موش موشک به ازگیل گفت من مدتهاست

به این نتیجه رسیدم دوستی با تو حما قت بوده و می خوام الان ازاد باشم یک موشه مجرد ازاد

ازگیل قصه ما وقتی این حرفارو شنید .دلش گرفت.اخه  انتظارش رو نداشت.دلش نمی خواست

 باعث بشه که کسی از ارتباط باهاش احساس حماقت کنه.یعنی اصلا فکرش رو نمی کرد که

بعد از این همه مدت و بعد از اون روزای خوب اقا موشه بهش این حرف رو بزنه.

ازگیل فکر میکرد اقا موشه از اینکه در کنارشه لذت میبره .اخه همیشه خود موشه میگفت من

دوست دارم با تو باشم و بدون تو جایی برام دیگه لطفی نداره.اون که مجبور نکرده بود موش

کنارش باشه.خودش می خواست.نمی دونم شایدم  کرده بود.!طفلکی باور کرده بود.خلاصه

بعد از اونکه فهمید اینا فقط حرف بوده و موش در تمام این مدت احساس حماقت میکرده.دلش

شکست. فکر کرد حالا که اینجوریه جداشن شاید بهتر باشه.موش هم از این پیشنهاد استقبال

 کردو بعد از ۳سال قصه موش و ازگیل واسه همیشه تموم شد.

بالا رفتیم دوغ بود .پائین اومدیم ماست بود

قصه ما راست بود

برای خودم بخاطر تو

وقت با ارزشم رو بجای اینکه صرف تو کنم

صرف خودم می کنم تا بهترین موجود دنیا را که میتونم، از خودم بسازم

و اون موقع خودم رو بهت تقدیم میکنم

اگه لیاقتش رو داشته باشی بدستم میاری

و اگر نه... 

دوست دارم بغلت کنم و خوب به خاطر بسپارم چه کسی رو از دست دادم...

و چه کسی من رو از دست داده.

 

                                                                        من از تو شادترم(مهدی طبا طبایی)