ارامش

آرامش

               

                      آرامش

 

                                                 آرامش

 

تظاهر یا واقعیت؟؟؟

 

بهونه ؟ خوشی یا تنوع ؟ یا واقعا نیاز به ارامش؟؟؟

 

اصلا ایا  واقعا عشق؟!؟!

 

من با تو خوشترم ولی ارامش

 

                                        جالبه!!!     

 

 

 

ارام باشی و همیشه خوش.

                                      

عشق و دیوانگی

.مطلبی جایی خوندم که به نظرم خیلی زیبا امد.

                             عشق و دیوانگی

درزمانهای بسیار قدیم ،وقتی هنوز پای بشری به زمین نرسیده بود،فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند.خسته تروکسل تر از همیشه،ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:بیایید یک بازی کنیم.مثلا قایم باشک.همه از این پشنهاد شاد شدند.ناگهان دیوانگی فریاد زد:من چشم می گذارم.از انجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد،همه قبول کردند او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن،یک،دو،سه ....همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

لطافت،خود را به شاخ ماه اویزان کرد.  اصالت،میان ابرها رفت.

خیانت،داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

هوس،به مرکز زمین رفت.

دروغ گفت:زیر سنگ میروم،امابه ته دریا رفت.

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

دیوانگی مشغول شمردن بود،هفتادونه.هشتاد،هشتادویک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد

وجای تعجب هم نیست چون همه میدانیم،پنهان کردن عشق ،کار اسانی نیست.

در همین حال که دیوانگی به پایان شمارش میرسید،عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.دیوانگی فریاد زد:دارم می ایم!

اولین کسی را که پیدا کرد،تنبلی بود.زیرا تنبلی،تنبلیش امده بود جایی پنهان شود.سپس لطافت را یافت که به شاخ ماه اویزان بود.و...دروغ ته دریاچه و یکی یکی همه را پیدا کرد،به جز عشق.او از یافتن عشق نا امید شده بود.

حسادت در گوشهای او زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو برد.دوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.

عشق از پشت بوته بیرون امد.با دستهایش،صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش،قطرات خون بیرون می زد.شاخه  به چشمان عشق فرو رفته بودواو نمیتوانست جایی را ببیند.او کور شده بود.

دیوانگی گفت:من چه کردم؟!چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟عشق پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی.اگر می خواهی کاری بکنی،راهنمای من شو.

      و اینگونه شد که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.