بی خیال

جالبه همه بهم میگن اون بیخیال شد،تو هم بی خیال شو!

از دوست گرفته تا غریبه.

ولی هیچ کس بهم نمی گه چرا باید بی خیال شم؟

چه جوری باید بیخیال شم؟

پس فرق من با اون درچیه؟اگه منم این کارو بکنم که میشم مثل اون.

اصلا چیو باید بی خیال شم؟

عشق رو؟

خاطرات رو؟

۳سال زندگی رو؟

روزهای قشنگ رو؟

نا مهربونی ها رو؟

بر خوردهای خود خواهانه رو؟

شمع بزرگ نارنجی رو؟

مسافرتهارو؟

روزهای بد رو؟

روزهای تنهایی؟

شبهای به یاد موندنی؟

بارون؟

کسی که با تمام وجود دوسش دارم ؟

کسی که بهم کم لطفی کرد؟

اصلا چیو و کیو  فراموش کنم و بی خیال شم؟

در واقع باید بگین خودم رو بی خیال شم.اینجوری بهتره.چون اگه بخوام اینارو فراموش کنم باید خودم رو فراموش کنم.

و اما تو

همیشه تو برام تصمیم گرفتی که چی کار کنم.به خاطر خودت هر وقت خواستی رفتی و به منم گفتی برو.حرفای من رو نشنیدی..

و تو هم بهم گفتی بی خیال شو.

اره من دارم بیخیال میشم یعنی دارم سعی میکنم که بشم .گرچه هنوز هم نمی دونم چی رو باید بی خیال بشم.

میشم چون تو ازم خواستی.نه بخاطره خودم و نه بخاطره دیگران.فقط به خاطر تو .

پ ن .راستی اینم خوب میدونم که تو بخاطراینکه می خواستی یک مرد مجرد ازاد باشی رفتی نه به خاطره من.پس لطف کن دیگه جایی نگو به خاطرخوشبختی من رفتی.از شنیدنش حالم بد میشه.

 پ ن .۲اینم میدونم که هرچه بیشتر ازم خبر داشته باشی بیشتر خودت رو قایم میکنی.ولی واسم مهم نیست چون دیگه نمی خوام برت گردونم. حالم ازین سیاستها بهم می خوره .میخوام راحت باشم.نمیخوام به چیزی فکر کنم که چی میشه و چی نمیشه.

پ ن .۳..اینم بدون که من خودم رو شکست خورده نمی دونم.کسی شکست خورده هستش که جا بزنه.

 

اره از گوشه بامی که پریدیم پریدیم

گفتم شاید ندیدنت ،از خاطرت دورم کنه

دیدم ندیدنت فقط،می تونه که کورم کنه

گفتم صداتو نشنوم،شاید که از یادم بری

دیدم تو گوشام جز صدات،نیستش صدای دیگری

ندیدن و نشنیدنت،عشقت رو از دلم نبرد

فقط دونستم بی تو دل ،پرپر شد.گم شد و مرد

بعد از تو باغ لحظه هام،حتی یک غنچه گل نداد

همش میگفتم با خودم،نکنه بمیرم و نیاد

امروزا محتاج توام،من نمیگم دلم میگه

فردا اگر مردم نیا،چه فایده نوش دارو دیگه

    جه فایده نوش دارودیگه

خسته

خسته ام به خدا.

 دلم پره از حسهای بد.

احساس خفگی میکنم.

دلم میخواد داد بزنم.

حرفام رو بگم و خودم رو خالی کنم.

یک دنیا حرف دارم ولی نمی دونم به کی باید بگم.

به کی بگم که بفهمه و درکم کنه.؟

اصلا کیو باید سرزنش کنم؟

خودم رو  یا کس دیگرو؟یا شایدم هیچ کس رو!

اصلا چرا اینقدر اصرار میکنم تو بعضی از چیزا؟

که چی بشه ؟که چی رو ثابت کنم؟که اصلا به کجا برسم؟

برای چی و برای کی؟

 به خاطره یکسری از کارها و رفتارهام ،حس حقارت و حما قت و خریت میاد گاهی وقتها سراغم.

شاید طبیعی باشه و خیلیا این حس رو در مواقعی راجع به خودشون داشته باشند یا شایدم غیر طبیعی.

نمیدونم هر چیه حس خوبی نیست.

گاهی وقت ها اونقدر عصبانی میشم که حالم از هم چیز بهم میخوره و فحش رو میکشم به زمین

 و زمان.

گاهی هم اونقدر احساساتی میشم و دل رحم که خودم رو فراموش میکنم و نمی فهمم چی کار 

دارم میکنم و اصلا برای چی ؟و هیچ چیز جلو دارم نیست.!

نمی خوام اینجوری باشم.دلم میخواد برای یک مدت هم که شده خالی از هر حسی بشم.

خالی از عشق

خالی از محبت

خالی از کینه

خالی از غم

دیگه دلم نمیخواد واسه داشتن هیچ چیز و هیچ کس تلاش کنم.

میخوام فقط خودم رو دوست داشته باشم.فقط خودم.

اصلا نمی دونم چی میخوام

فقط این رو می دونم که خیلی خیلی خسته ام.

خیلی...

عشق

راست میگفت.

اذیتش میکردم.

بهم توجه نمیکرد.

ولی دوست نداشتم که اذیتش کنم.

عاشقش بودم.

عاشقش هستم.

شاید از عشق زیاد ازارش میدادم.

نباید دیگه اذیتش کنم.

هنوز عاشقانه می برستمش.

باید عشقم رو بهش ثابت کنم.

واسه همین باهات همکاری میکنم تا تو ...

توئی که همه عشقمی ارامش داشته باشی.

...

 

دوباره

چند وقتی بود که میخواستم این وبلاگ رو به طور کامل ببندم و اونو با همه خاطراتش فراموش کنم

برای همین چند روز همه مطالب قبلیم رو پاک کردم.بعد به این نتیجه رسیدم که درسته شروع این

 وبلاگ  همزمان با شروع دوباره یک رابطه تمام شده بعد از ۴۳ روز بود ،ولی این دلیل نمیشه که

تمام شدن و بستنش هم هم زمان با اتمام همون رابطه باشه.این وبلاگ با تمام خاطرات خوب و

بدش ماله منه.پس باید همیشه داشته باشمش.می تونم برای روزهای اینده و خاطرات اینده

نگهش دارم.این بود که دوباره برگشتم.

امیدوارم تا اونجائی که میشه ازین به بعد چیزهای خوب توش نوشته بشه.و همچنین مثل

همیشه جائی باشه برای خالی کردن دلم از احساسهای خوب و بد که البته خوبیش بیشتر باشه.

بارون

  

 

                                 عجب بارون فوق العاده ای

                

خاطره فراموش شده

۱۲ فروردین سال۸۳ هم مثل امسال بارون میومد.همه دور هم جمع بودیم.کلی قلیون کشیدیم

خندیدیم.

از گذشته مون صحبت کردیم.همدیگرو  اروم کردیم. زیر بارون دور حوض هتل ارم خیس خیس شده

بودیم .اگه میچلوندنمون یک تشت اب جمع میشد.هیچی حالیمون نبود.یک دونه فردینم داشتیم.

رفتیم خونه یکی از دوستان.این ساعتها روی بالکن بودیم.همه خوابالو منتظر ما.واسمون مهم

نبود.

بر گشتیم خونه به امید فردا...

امسال دیگه هیچ کدوممون باهم نیستیم.

همه اون دوستها  اون روزها و خاطراتش رو فراموش کردند و دنبال زندگیه خودشونند.

با یاد اوری این خاطرات نمی دونم حسم  چه جوریه باید خوشحال باشم از به یاد اوردنشون و یا

باید ناراحت باشم که چرا اصلا اون روزها بوده و یا اینکه چرا دیگه اون روزها تکرار نمیشه.فقط

میدونم این دوروز همه این خاطرات مثل یک فیلم جلوی چشمم ظاهر میشه .