عشق

یک موقع آرزوی باریدن چنین بارونی رو داشتم... 

ولی الان... 

تا حالا عاشق شدی؟ 

تو چی فکر میکنی؟!؟ 

نه نمی خوام عاشق باشم... 

دارم رها میشم... 

عشق... 

عشق... 

عشق... 

چه کلمه نا ملموسی... 

 

((لیلی، من از تو هیچ زیانی ندیده ام.زیرا که تو چکیده ای از خاطر منی.زیرا که من ز خویش تو را آفریده ام...)) سپانلو

بارون

بارون رو... 

نه دوست ندارم ... 

دیگه داره اذیتم میکنه!

وجدان

بدتر از همیشه دلم شکست. 

جالبه من بدهکارم شدم. 

من خستش کرده بودم... 

من آویزوون بودم... 

اون خیلی وقت بود می خواست بهم بزنه... 

من اصرار به دوستی داشتم... 

من بد کردم... 

من ایجاد کابوس کردم...  

من باعث شدم ۵سال خودشو زندگیش رو بخاطره من مختل کنه...

آخه من دارم خوش زندگی میکنم،اون این مدت بهش بد گذشته ... 

اخه وجدان درد داره... 

آخه کابوس داره... 

به اون چه که ۵سال باهم بودیم... 

مگه اون میخواست و به من گفته بود ۵سال دوست باشیم... 

حکایت دوستی ۵سال و نیمه من داره میشه حکایت دوستی یکساله خانم...   

خوب هرچی تاریخ مصرف داره و بدش باید بریزیش دور...  

به اون چه که من این مدت چی کشیدم... 

به اون چه... 

.  

چرا دست از سرش ور نمی دارم...

چرا این کابوس تموم نمیشه... 

...   

بسه دیگه

آخ که چقدر دلم پر از درد... 

کاش وجدانیم وجود داشت...

 

بارون

 باز هم بارون و ...