چقدر سخته

چقدر سخته وقتی یکی رو دوست داشته باشی و او هم دوستت داشته باشه و با وجود این باز هم همدیگرو نخواین.

چقدر سخته عاشق باشی و عاشق باشه ولی وجودت براش ازار دهنده باشه.

چقدر سخته بی هم و با هم باشید.و بازهم بی هم باشید.

چقدر سخته که هیچ کدومتون نتونید حرفای دلتون رو به هم بزنید.

چقدر سخته بدون اون زندگی برات سخت باشه و لی مجبور باشی که بدون اون باشی.

چقدر سخته که همه جا  جای خالی همدیگرو احساس کنید ولی وقتی باهمید قدر اون لحظه رو ندونید و دوباره در جدایی احساس کنید جای دیگری در کنارتون خالیه.انگار یک چیزی کم دارید.

چقدر سخته که ببینید شما هایی که استحقاق خوشبختی در کنار هم رو داشتید و شاید همه در خفا حسرت عشق شمارو میخوردن و حالا همونا در کنار هم همراه با حس خوشبختیند ولی شما  به دور از هم و در حسرت...

چقدر سخته مبارزه با دلی که هیچ چیزی نمیتونه جلو دارش باشه .

و چقدر سخته جدایی...

 

هست

                       

                           هست،انچه هست.

                                               

سردر گم

یکروز بهترینم

یکروز بدترین

یک روز دوست داشتنیم

یک روز غیر قابل تحمل

یکروز نبودنم سخته

یکروز بودنم سخته

یکروز خیلی تغییر کردم

یکروز همونی که بودم هستم

بالاخره من کدومیکی از اینا هستم؟

ایا واقعا من این قدر متغیرم یا اینکه...؟

چی کار باید بکنم که تا حالا نکردم؟

ایا جدی جدی باید بی خیال همه چیز بشم و برم و یا اینکه به خاطره دلم بجنگم با همه چی؟

گاهی میزنم به سیم اخر و میگم دیگه بی خیال .صبور باشم که چی بشه ؟.همه جور رفتارو 

 تحمل که چی بشه؟

گاهی میگم نه حتما من مقصرم و منم دارم اعصاب خورد میکنم.اصلا من عاشقم و عشق دلیل و منطق نمی خواد.

جالبه که هم اذیت میشم و هم اذیت میکنم.

علت همه اینا چیه نمیدونم فقط اینو میدونم که به خاطره یک دوستیه ساده اینقدر درگیری دارم.

در واقع نه دلم میخواد که مثل سابق ارتباط داشته باشم و نه دلم میخواد بی ارتباط باشم.

خودمم نمیدونم چی میخوام.

واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.ازین جمله( اقا جون بیخیال) هم که مرتب دارم میشنوم و یا خودم گاهی تو سرم میاد هم به شدت متنفرم.مگه یک چیزی از سره راه اومده که ادم بگه بی خیال؟

خوب اگه بیخیالم نه ،پس چی؟

یکی به من بگه من چی کار کنم؟؟؟

 

پی نوشت:اصلا ناشکری و شکایت نمیکنم.یاد اون روزا میوفتم که ارزو داشتم صداش رو بشنوم .گله ای ندارم.خدارو هم شکر میکنم که الان دشمن نیستیم .منتها نمیدونم چی کار باید بکنم که کمتر ازار بدم و کمتر ازار ببینم.؟راستش اصلا دلم نمیخواد باعث ازار و اذیت بشم.

حالا بهم بگین چه جوری بر خورد کنم که جفتمون راحت باشیم و در صلح و ارامش؟؟؟

 

 

تولد

امشب شب تولد،عزیزم هستش.از دوروز پیش تاحالا یجورایی حالم خرابه.همش این حس رو داشتم که چرا شب تولدش نباید در کنارش باشم و در برنامه امشبش حضور داشته باشم.دلم میخواست   میتونستم خودم براش مهمونی میگرفتم و شادش میکردم ولی این امکان پذیر نبود.از صبح تو خیابونا بودم تا ببینم چه جوری میتونم خوشحالش کنم.قرار بود فردا شب بریم شام بیرون.از یک طرف میخواستن بدونم که صبح کی میره از خونه بیرون تا قیل از رفتنش گلی رو که براش سفارش دادم رو براش بفرستم.احساس میکردم اینجوری شاید یکوچولو تو شاد کردنش  بتونم سهیم باشم .واسه همین به یک بهونه الکی باهاش تماس گرفتم که بدونم فردا کی میره و الکی گفتم میخواستم ببینم اگه بشه بجای شب صبح باهم قرار بزاریم.واقعا هم نمیخواستم صبح قرار یزارم ولی مجبور بودم به این بهونه بفهمم که کی از خونه در میاد.ظاهرا اون اینجوری برداشت کرد که من شب سختمه باهاش برنامه بزارم.بعد از چند ساعت اس ام اس اومد که برنامه شب کنسل هستش و ظهر همدیگر رو میبینیم من با دوستام برنامه میزارم!!!!

انگار اب سرد ریختن روم و به دنبالش اس ام اس های دیگه و اینکه شب تولدم اعصابم رو بهم ریختی...

جالب اینجا بود که من میخواستم شادش کنم نمیدونستم که باعث اعصاب خوردیش میشم.دلم نمیخواست به قول خودش شب تولدش اعصابش خورد باشه.در عین حال که ناراحت بودم که در کنارش نیستم ،خوشحالم بودم که امشب بی برنامه نیست و دوستاش براش برنامه تدارک دیدند.گفتم امشب یک عالمه خوشحاله و فردا هم من یک کوچولو خوشحالش میکنم ...

هیچی ندارم بگم فقط اینو میدونم که بیشتر از هروقت دیگه ای دلم گرفته.فکر کردم اینجا بنویسم حالم بهتر میشه و یکم اروم میشم ولی نشد.

دلم نمیخواد در این شب عزیز دل گرفنه باشم ولی نمیدونم چرا اینجوری شدم .به هر حال ارزوی قلبیم اینه که  اون همیشه و هر جا که هست شاد و سر حال باشه و سالهای سال زنده و سلامت  و شنگول.

             تولدت مبارک