خسته

خسته ام به خدا.

 دلم پره از حسهای بد.

احساس خفگی میکنم.

دلم میخواد داد بزنم.

حرفام رو بگم و خودم رو خالی کنم.

یک دنیا حرف دارم ولی نمی دونم به کی باید بگم.

به کی بگم که بفهمه و درکم کنه.؟

اصلا کیو باید سرزنش کنم؟

خودم رو  یا کس دیگرو؟یا شایدم هیچ کس رو!

اصلا چرا اینقدر اصرار میکنم تو بعضی از چیزا؟

که چی بشه ؟که چی رو ثابت کنم؟که اصلا به کجا برسم؟

برای چی و برای کی؟

 به خاطره یکسری از کارها و رفتارهام ،حس حقارت و حما قت و خریت میاد گاهی وقتها سراغم.

شاید طبیعی باشه و خیلیا این حس رو در مواقعی راجع به خودشون داشته باشند یا شایدم غیر طبیعی.

نمیدونم هر چیه حس خوبی نیست.

گاهی وقت ها اونقدر عصبانی میشم که حالم از هم چیز بهم میخوره و فحش رو میکشم به زمین

 و زمان.

گاهی هم اونقدر احساساتی میشم و دل رحم که خودم رو فراموش میکنم و نمی فهمم چی کار 

دارم میکنم و اصلا برای چی ؟و هیچ چیز جلو دارم نیست.!

نمی خوام اینجوری باشم.دلم میخواد برای یک مدت هم که شده خالی از هر حسی بشم.

خالی از عشق

خالی از محبت

خالی از کینه

خالی از غم

دیگه دلم نمیخواد واسه داشتن هیچ چیز و هیچ کس تلاش کنم.

میخوام فقط خودم رو دوست داشته باشم.فقط خودم.

اصلا نمی دونم چی میخوام

فقط این رو می دونم که خیلی خیلی خسته ام.

خیلی...

نظرات 2 + ارسال نظر
وصال(درد دل عاشق و معشوق) جمعه 24 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:11 ب.ظ http://gonjishk.blogsky.com/

تو با کدام نسیم آمدی به خانه ی من

وبا کدام خزان از کنار من رفتی

که عطر یاد تو اینگونه در فضا پیچید

وباغ خاطره ها را به خود مزین کرد

به منم سر بزن

باروووون یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

منم خسته ام... از همه چی ... از همه...
اما... فقط ازون بخواه که همه چیو درست کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد